تاینی تونز

شعر و قصه کودکانه Archives - تاینی تونز

130 views بار
شعر کودکانه شبیه رودخانه

شعر کودکانه شبیه رودخانه

مجموعه: شعر و قصه کودکانه  شعر های کودکانه   شبیه رودخانه                    یک عمر مانده                   درسینه سنگ                   آواز رودی                   دل تنگ دل تنگ                                      شد برف ها آب                               پایان اسفند                              در زیر باران           […]

144 views بار
قصه کودکانه «پلیس جنگل»

قصه کودکانه «پلیس جنگل»

مجموعه: شعر و قصه کودکانه  قصه های آموزنده برای کودکان   اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن. زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می […]

102 views بار
قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

مجموعه: شعر و قصه کودکانه قصه ی کوتاه کودکانه   روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد […]

142 views بار
داستان جک و لوبیای سحر آمیز

داستان جک و لوبیای سحر آمیز

مجموعه: شعر و قصه کودکانه    داستان جک و لوبیای سحر آمیز   روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت .روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند . اما یک روز صبح ، […]

153 views بار
قصه ی کوتاه آش خوشمزه

قصه ی کوتاه آش خوشمزه

مجموعه: شعر و قصه کودکانه قصه های کوتاه برای کودکان   آش خوشمزهبزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید». آش خوشمزهآن روز خیلی زود رسید. بزبزک زنگوله پا بچّه هایش را صدا کرد و گفت : « مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظر ف […]

160 views بار
ببعی چاق و چله

ببعی چاق و چله

مجموعه: شعر و قصه کودکانه داستان های آموزنده برای کودکان   یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آن ها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی.  ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت […]

77 views بار
داستان کودکانه «سیاره سرد»

داستان کودکانه «سیاره سرد»

مجموعه: شعر و قصه کودکانه ………….   هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود. در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند. يك روز اتفاق عجيبي افتاد. يكي از […]

102 views بار
قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی

قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی

مجموعه: شعر و قصه کودکانه قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی   روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید […]

99 views بار
قصه کودکانه «شتر لنگ»

قصه کودکانه «شتر لنگ»

مجموعه: شعر و قصه کودکانه قصه کودکانه «شتر لنگ»   روزی روزگاری در یک بیابان شتری زندگی می کرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگ لنگان راه می رفت. یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده. شتر لنگ پرسید: «چه خبر است؟» یکی از شترها گفت: «قرار است مسابقه دو برگزار شود.» شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمی تواند در مسابقه شرکت کند. […]

76 views بار
قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

مجموعه: شعر و قصه کودکانه قصه کودکانه   روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه […]